![]() |
پنج شنبه 19 بهمن 1391 |
دلم گرفته، خسته ام! خسته، خسته، خسته!! از همه چیز خسته ام!
دیگه حوصله هیچی رو ندارم! نه خوردن! نه خوابیدن! نه حرف زدن! نه حتی زندگی کردن!
دلم فقط یه چیز میخواد: مرگ!
![]() نویسنده : شیرین بانو
![]() |
![]() ![]() اینجا جای حرفای یه دیوانه است! یه دیوانه که در تنهایی خودش گرفتار شده و دچار تب و هذیانه!
این وبلاگ فقط یه محله برای نوشتن چیزایی که جای دیگه ای برای نگه داشتنشون نداشتم!
من اینجا حرفامو میخوام بذارم، حرفای دلمو، حرفایی که گوشی برای شنیدنشون وجود نداره! حرفای یه دل دیوونه و شیدا!
اگه تو هم دیوونه ای بیا تو! وگرنه اینجا وقتتو تلف نکن! عاقل من!
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]()
|
دلم گرفته، خسته ام! خسته، خسته، خسته!! از همه چیز خسته ام! دیگه حوصله هیچی رو ندارم! نه خوردن! نه خوابیدن! نه حرف زدن! نه حتی زندگی کردن! دلم فقط یه چیز میخواد: مرگ!
به ما گذشت نیک و بد، اما تو روزگار
کارمـــان به جایــی رســـیده که طـــوری بایـــد دلتنـــگ شـــویم آره باید مواظب باشم که به کسی برنخوره! من که دارم باهاش کنار میام، با زندگی، با روزگار، با ... باید مواظب باشم که به کسی بر نخوره! و من اصلا بازیگر خوبی نیستم! یعنی؛ نبودم! فکر کنم دارم یکی از بهترین بازیگرا میشم! یه بازیگر حرفه ای! کسی که یه لحظه سیل اشک می ریزه! لحظه بعد طوری میخنده انگار که از ته دل شاد شاده! و لحظه بعدش طوری دیگران رو تسلی میده و نصیحت می کنه و آرومش می کنه انگار خودش هیچ غمی نداره جز غم اون بنده خدا!! آره دارم منم یه بازیگر حرفه ای میشم!
این شعرو توی یه وبلاگ خوندم. خیلی قشنگه! انگار شاعرش اینو فقط برای دل من گفته. بااین که خیلی جوونه ولی شعرای خیلی قشنگی میگه! آن روزهـــا در قلب من بـــودی و رد شد قــلبــم که زیــر دست و پا افتـــاد بــد شد آن روزها ســاقی برایت میشــدم من امـــا همین مستی دچار یک حســد شد آن روزها گل بود و شـــور و عـــشـــق اما آخرتوبردی بازی دل را . . . نـــود شد آن روزها حـــرف از ســفر گفتن خطــا بود دیــدی ؟ ... خطــا کردن چه راحت تا ابــد شد شایــد خیــانت کــردی و رفتی ، ولی دل مسموم عُـــزلت با همان نیشی که زد شد این روح زخمی خورده بعد از آن تباهی بی بال و پر مـــرغی که هردم می پـــرد شد آن عــشــق رویایی ببین دیگر پس از تـــــو شیــــری که قــلبــم را به سختی می درد شد رفتی و این کـــهنـــه دل بیچاره را . . . مــــــــرگ تنهــا خریــداری که راحت می خــرد شد آن قـــدر چشمانم برایت زنـــدگی کرد تا یک شبی در گریـــه ها مـُــرد و جســد شد مِـــهـــری که عشقت را به ساحل می کشانیـــد آخـــر همان موجی که سیلی می زنـــد شد آن روز ها رفت و تو امـــا خـــاطـــراتت . . . طبعــی که دل را تا ســـرودن می بــرد شد
امشب به یاد عاشقی یادی ز یاران کنم به که پیغام دهم ؟ به شباهنگ که شب مانده به راه ؟ واااااای خداااااا!!!! چه رویی داره این بشر شیر خام خورده؟!
تو همان میوه ممنوع منی ! که نگاه کردن به تورا هم بر من قدغن کرده اند . اما ، من که عاقبت تو را خواهم چید ، مجازاتش هر چه که میخواهد باشد ، حتی رانده شدن از این دنیا . بگذار مرا به جهنم ناکجاآباد تبعید کنند اصلا . سیب میخواهم ، بهشت ارزانی خودشان .
شعر قشنگیه، دوستش دارم اولش درسته ولی ... «من عاقبت تو را خواهم چید» نه این درست نیست! ولی باز بقیه اش درسته! اون وقت متوجه شدی فرقش چی شد؟ اینکه شاعر این شعر امیدواره به آرزوش برسه، ولو با رانده شدن از بهشت! اما من! ... رانده شدم از بهشت! تبعید شدم به نا کجا آباد! بی اینکه به اونی که میخواستم برسم!!! از همه مهمتر اینکه مطمئنم هرگز بهش نمی رسم! همون مختصر امید رو هم ندارم! یعنی دیگه نمیخوام که داشته باشم! دیگه خودم نمیخوام باهاش باشم! حالا که اون رفته! رفته با یکی دیگه! دیگه نمیخوام برگرده! :: برچسبها: میوه, میوه ممنوع, چراغ, هیچ کس, خداحافظی, سوگند, قلم, شاعر, میوه ممنوعه, بهشت, سیب, ناکجا آباد, رانده شده, تبعید,
منتظرم، همیشه منتظرم، همیشه منتظرم، تا یه خبری ازش برسه بهم! فکر می کنم اگه این قدر که من منتظر اینم، منتظر ظهور امام زمان بودم، و دعا می کردم، فقط با دعای من یکی امام زمان ظهور می کرد تا حالا! راستی چرا ما اصل رو رها کردیم و این جور به فرع چسبیدیم؟! چرا فراموش کردیم که باید منتظر کی باشیم؟ کی رو دوست داشته باشیم؟! اصلا معشوق واقعی ما کی باید باشه؟! چرا این اضطراب و هیجان رو برای یه جای درست و مناسب خرجش نمی کنیم؟!
یعنی تا کی میتونم با خودم و دل خودم اینجوری سر کنم؟! اگه باهاش حرف نزنم و صداشو نشنوم دلم تنگه، حرف بزنم بدتر دلتنگش میشم! اس نده، حالم بده! اس بده بدتر میشم! بهش فکر کنم نفسم میگیره و قلبم فشرده میشه! فکر نکنم نمیشه! آخه! آخه تا کی؟! باید باور کنم که اون رفته و دیگه هم بر نمی گرده! نه اون دیگه مال من نیست و منم مال اون! باید باور کنم!! باید هر طور شده ...
نمیدونم چرا ما زنا این طوری هستیم؟! همه چیزو خوب درک میکنیم و می فهمیم، درست و نادرست، راست و دروغ، حقیقت و مجاز همه چیزو می فهمیم! می فهمیم که راست میگه یا نه! می فهمیم که صادقه یا نه! می فهمیم که عاقبت چیه!! می فهمیم که همش احساساته و این احساسات هم پایه و مبنای درستی نداره، می فهمیم که ... ولی! ولی باز اینقدر با این بازی احساسات و با احساساتمون کار میکنیم که به هیچ کدوم از دانسته هامون توجهی نمی کنیم. به هیچ چیزی دقت نمی کنیم و اینقدر میریم جلو که آخرش خودمون از پا بیفتیم! بعدشم میشینیم به گریه کردن و ناله کردن و ضجه زدن! و از خدا کمک خواستن! بعدم توی اوج اون نا امیدی و درد و زجری که میکشیم (چیزی که خودمون باعث و بانیش بودیم) به خدا می گیم خدا! چرا کمکمون نمی کنی؟! کمک کنه که چی؟! که توی اشتباهمون بیشتر غرق بشیم! نه! میخواییم که کمک کنه که اشتباه ما درست بشه! ولی خدا با صبر و حوصله همه بد وبیراهای ما رو گوش میده! سرمونو روی شونه هاش می ذاره. میگیره توی آغوشش و سعی می کنه آروممون کنه! دلداریمون بده و بگه براش گریه نکن! اینا ارزش اینکه اینطور براش ضجه بزنی رو نداره، اینقدر خودتو آزار نده! بجاش بلند شو و یه فکر درست و حسابی بکن! یه تکونی به خودت بده! یه راست رو انتخاب کن! این راهی که تو داشتی میرفتی و من جلوتو گرفتم به بیراهه می رفت عزیز دلم! واقعا عجب بنده ای هستیم ما و عجب خداییه خدا!
دو روزه نه دیدمش، نه صداشو شنیدم! خیلی دلم گرفته بود! و حالم بد بود! سرمو به هر کاری هم گرم کردم نشد که نشد! ولی امشب که برام اس فرستاد بجای اینکه حالم بهتر بشه! بدتر شدم، سر سفره بودم که اس اون اومد، اما باعث شد حتی دیگه یه لقمه هم نتونم بخورم! کلا بقدری حالم بد شد که همه فهمیدن یه اتفاقی افتاده ولی کسی چیزی نگفت بهم!
کتاب عشقمون و بارها خونده بودم... امشب انگار یه فصل تازه توش بود... بی اعــــتمادی!!! دیگه کم کم دارم مطمئن میشم این کتاب مال من نیست... من یه بازیگرم تو این سناریو ، نه نقش اول!... گه گاهی بعضی حقیقتا چقد تلخ! ولی خب ، باید پذیرفت ، بازی قشنگی بود... قصه ی ما بسر رسید ... نقش منم به آخرش رسید امیدوارم کتابت بدون من خوشرنگ تر باشه... دوستدار تو... شیرین!
دنیای مجازی! آدمای مجازی! اسمای مجازی! عشقای مجازی! ولی دردای حقیقی! رنجای حقیقی! دلشکستگیای حقیقی! این چند وقته که این وبلاگو درست کردم از اونجا که همش گمش می کنم و برای پیدا کردنش مجبورم توی گوگل سرچش کنم! می بینم که خیلیا هستن که مثل من فکر کردن و می کنن! عجیبه! ولی حقیقت داره! خیلیا مثل من فکر کردن. فکر کردن که این دنیای مجازی جای خوبیه برای بیرون ریختن احساسات! حرفها و درد دلاشون! جای مناسبی دیدن اینجا رو برای حرفا و رازها و اسرار مگوی خودشون! جایی برای عشقهای پنهانی، دوستیهای مخفی! واقعا این دنیای مجازی چه جای سیاه و عجیبیه! اینجا می بینم که خیلیا همون حرفایی رو که من روز و شب دارم با خودم نجوا می کنم! دارن فریاد می کنن! دارن همون حرفایی رو میگن که من میگم! همون احساساتی رو بیان می کنن که من دارم تجربه می کنم! و همون زجری رو میکشن که من دارم میکشم! درواقع اینجا یه جور برزخه! همون برزخی که درموردش شنیده بودم! که بین زندگی و قیامت یه برزخه! جایی که انسانها تا قبل از برپایی قیامت و بعد از مرگشون اونجا به سر می برن! و اینکه اونجا بهشت داره و جهنم! اینجا همون برزخه و همون جهنم و برای بعضیا بهشت برزخی! آره اینجا همون برزخه! و همه ما شریکیم و مثل هم درد می کشیم و زجر می کشیم و عذاب می کشیم توی این جهنمای برزخی که برای هر کس جداگانه است اما مثل هم! همه با هم درد می کشیم مثل هم از ماجراهایی شبیه به هم! آره! ما همه توی برزخیم! توی جهنم برزخی!
روزی، یه روز، در سالها بعد، برگرد، به این روزا برگرد، به تمام ماجراهایی که پیش اومد خوب فکر کن. به حرفایی که بین ما زده شد. به کارهایی که کردیم، به چیزایی که گفتیم به اتفاقایی که افتاد. به خنده ها، به گریه ها، به شب ها و روزهایی که گذشت و با هم گذروندیم. به همشون خوب فکر کن.فکر کن و ببین! بسنج! مقایسه کن! ببین اون عشقی که ازش دم می زدی! اون محبتی که ابراز می کردی، اون دوستی که مدعیش بودی! اونو می تونی پیداش کنی؟ می تونی دوباره ببینیش؟ می تونی هنوز حسش کنی؟
سرد – بی روح – بی احساس – اون چند تا کلمه محبت آمیزم میدونم از سر شاید یه جور عادت در صدا کردن باشه! یا از روی اجبار و تظاهر به دوست داشتن! مهم نیست! باید فراموشش کنم! اقلا الان! نباید بذارم حالم دوباره بد بشه! چقدر خوبه راحتی! چقدر خوبه که تب نداشته باشی و هذیان نگی! چقدر خوبه که حالت خوب باشه و بتونی بفهمی دور و برت چه خبره! چقدر خوبه که با شادی دیگران شاد بشی و توش شریک! چقدر خوبه که خنده هات واقعی باشه و از ته دل! چقدر خوبه!!!!! امروز حالم خوبه! امروز از بعداز ظهر حالم خوبه! خدایا شکرت! ممنون از لطفت! نمیخوام حالمو خراب کنم با فکر کردن بهش! حالا درایو دی رو که فرمت کردم، بعدش میرم سراغ ویروس یابی تک تک درایوا به صورت دستی و یکی یکی! راستی گفتم؟!
یه خبر خوب! این دو روزه (خوب راستشو بخوای امروز) خیلی حالم بهتره! تبم اومده پایین و من فرصتی پیدا کردم تا متوجه بشم که چه خبره و دنیا دست کیه و کی به کیه و چی به چیه! اوه باورت نمیشه! حتی امروز نشستم کامپیوتر خواهرمو که الان چندماهی میشه دستمه تا مثلا درستش کنم و بالاخره درست کنم. وصلش کردم به اینترنت و آنتی ویروسشم آپدیت کردم! الانم گذاشتمش اسکن بکنه کامپیوترو! البته ویندوزشو دیروز عوض کردم ویندوز دستگاه رومیزی خودمم همین طور البته اونو شبش عوض کرده بودم اصلا باورم نمیشه این همه کار کردم و حوصله ام کشیده این کارا رو بکنم! معلومه رو به بهبودم! خدا رو شکر! آخ جووون! باورم نمیشه! بالاخره اون ویروساشو پیدا کرد! معلومه کارمو درست انجام دادم که ویروسای اون یکی درایو رو پیدا کرده! می ترسیدم این همه کار کردم با کامپیوتر باعث شده باشه که دوباره درایو سی ویروسی شده باشه و الان این همه زحمتم به باد فنا رفته باشه! ولی عجیبه! چرا فقط همین مقدار پیدا کرد؟ من مطمئنم که هزار هزار تا ویروس داره! پس بقیه شون کو؟!نکنه نتونه اونا رو پیدا کنه و زحمتام هدر برن؟! نـــــــــــــــــــــــــــــه!!!!!خدا نکنه !
از ترسم تا حالا هیچ درایوی رو باز نکرده بودم که مبادا ویروسا از خواب بیدار بشن و راه بیفتن تو کامپیوتر! ها ها ها !ولی نه! این قابل قبول نیست! باید بیشتر پیدا کنه! وگرنه خودم حساب این ویروس یابه رو می رسم! ها ها ها هاها هاه!
جالبه الان که میخوام بنویسم می بینم هیچی یادم نمیاد! میدونی چی فکر می کنم؟ فکر می کنم یکی از نشونه های اینکه به درد هم نمی خورین اینه که وقتی به هم نیاز داریم کنار هم نباشیم. وقتی تو بخوای برای من درد دل کنی و وقتی من بخوام از غمها و غصه هام، از حرفای دلم، از آرزوهام، از ... نه اصلا وقتی که درد دارم وقتی که یکی رو میخوام که سرمو روی شونه هاش بذارم و از دردی که وجودمو گرفته بهش پناه ببرم، تو نباشی اونوقته که می فهمم در اصل ما برای هم نبودیم. اگر غیر این بود که این طور نمیشد که ! این که وقتی بهت نیاز دارم تو نباشی! آهان! بالاخره یه دلیل پیدا کردم ! یه دلیل که طبق اون می تونم بگم ما به درد هم نمی خوردیم! یادت میاد یه بار ازم پرسیدی عیب من چیه؟
دیشب تا صبح به فکر تو بودم. طوریکه اصلا نتونستم درس بخونم! چرا از فکرم نمیری بیرون؟! هان؟! چرا؟! حالا که خودت رفتی، فکر و خیالتم با خودت ببر! ببر و راحتم کن! بابا خسته شدم از این وضع! دیگه نمیخوام بهت فکر کنم! دوستت داشته باشم! منتظرت باشم! نگرانت باشم! نه! نمیخوام! نمیخوام! میخوام راحت باشم! طبیعی باشم! مثل قبل بشم! نمیخوام فقط فکر تو و غم تو توی فکر و دل من باشه! نمیخوام! راحتم بذار خواهش می کنم! بذار آسوده باشم! لطفا!
تصمیم جدیدی گرفته ام. میخوام از این به بعد دیگیه مخاطبم اون! نباشه. خاطراتشم که تکرار می کنم و دنبال طوری بنویسم که انگار با یکی دیگه حرف میزنم.خوبه خداجون؟! فکر کنم خوب باشه! آخه از همه چیز خبر داری! این طوری خیالم راحت تره! چون میدونم از ته دلم خبر داری و می دونی هر حرفی که می زنم چیه و با چه احساسی می گم! این طوری دیگه شاید لازم نباشه برای اثبات حرفا و احساساتم دلیل بیارم! تازه یه خوبی دیگه هم داره که باعث شده این تصمیم رو بگیرم، اونم اینه که اینطوری کم کم حضورش توی ذهنم و فکرم کمرنگ تر میشه! نمیدونم چطوره که وقتی اون این قدر راحت منو فراموش میکنه و خیلی ساده میگه من همیشه به یادت نیستم! من چرا حتی یه لحظه فکرم خالی از یاد اون نیست و همیشه به یادشم! مخصوصا الان که دیگه مال یکی دیگه است و یکی دیگه مال اونه! نمیخوام! نه! نمیخوام وارد رابطه اونا بشم! نمیخوام روی زندگیشون تأثیر بذارم! نمیخوام باعث بشم که زندگیشون به واسطه حضور یکی دیگه دچار مشکل بشه! اگه میخواستم، خوب، کاری می کردم که اصلا طرف اون نره! اصلا اگه شریک خوب بود خدا برای خودش یه شریک درست میکرد! (هاهاهاهاهاها! عجب حرف بیخودی گفتما!)
میدونی! حالا که فکرشو می کنم می بینم خیلی خودخواه بودی. تو فقط به فکر خودت بودی و بس! همیشه فقط برای خودت دعا کردی! فقط خودتو از خدا خواستی! هیچوقت برای من، برای دل من، برای خواسته ها و آرزوهای من دعا نکردی! برای تو فقط خودت مهم بودی و خودت! هیچوقت به من و خواسته های من و نیازهای من! اهمیتی ندادی! فقط به فکر راحتی خودت بودی و بس! همیشه این من بودم که با تو کنار میومدم!
درسته که با غصه خوردن گذشته ها بر نمی گرده! اما نمیشه هم گذشته رو فراموش کرد! نمیشه!
میخوام چیزایی رو در طول مدت چندین ماه گذشته خرده خرده برای خودم نوشته بودمو اینجا بذارمشون!
هنوز اون احساسات برام جالبن! میدونی چی اونا برام جالبه؟!
اینکه تقریبا همشون درست در اومدن! تقریبا تمامش همون طوری شد که فکرشو می کردم!
فکر می کردم اینجا یه گوشه دنجه! یه گوشه دنج و آروم که کسی توش نمیاد و نمیره!
منم می تونم راحت و با خیال آسوده و بی دردسر هر چی که دلم خواست بنویسم و بذارم اینجا!
اما فکرشو بکن! همون روز اولی که این وبلاگو درست کردم اومدن برام نظر گذاشتن! در حالی که هنوز مطلبی توش نذاشته بودم. برای عنوان وبلاگم!
نه این جوری دوست ندارم، دوست ندارم کسی اینجا زیاد رفت و آمد کنه! دوست ندارم!
آخه من دیوونه ام! دلم میخواد تنها باشم! دلم میخواد با خیالت راحت و دور از چشم عاقلا هذیانامو بگم!
پس لطفا! خواهش می کنم! نیایید! نیایید اینجا! نظر نذارید برام! لطفا!
چه کاریه! بجای التماس از بقیه خوب، نظرات اینجا رو غیر فعال می کنم! ها ها ها ها ها هاها!
حالا می فهمم رها چی می گفت: شوخی قشنگی بود که خدا با دل من کرد. مسأله اینجاست که من اون شوخی رو جدی گرفتم!
ها ها ها ها ها! چه جالب! دقت کردین؟! تاریخ اولین مطلبم مال سال 1398!!! جالبه نه؟! مال هفت سال بعد! ها ها ها هاهاها! ولی راستی، من اون موقع زنده ام؟! یعنی هفت سال دیگه توی همین تاریخ من هنوز هستم؟! اگه هستم کجام؟ چکار می کنم؟! چه حالی دارم؟! هنوز دیوانه ام؟! یا عاقل شدم؟! به هر حال آرزو دارم هفته دیگه نه گناه داره! صبر کنم تا بعد مراسم این بنده خدا بعد، دقیقا سه روز بعد مراسمشون فکر کنم وقت خوبی باشه نه؟! آره این جوری مراسم ختم وسوم و هفتمم مانعی برای زندگیشون نمیشه! آره زمان خوبیه! خداجوون! نظرت چیه؟!
|
|