![]() |
شنبه 10 بهمن 1391 |
البته که می دونم جوابت اون موقع چی میشه! اما میخوام با دقت به این روزا فکر کنی. فقط به خودت و احساسات خودت فکر نکن،
نه! من نمیخوام احساسات خودت رو زیر ورو کنی! نمیخوام اونو دوباره از گنجینه ودفینه دلت درش بیاری! خوب میدونم که تا اونموقع دیگه کاملا پوسیده شده و فرسوده! دیگه چیزی ازش باقی نمونده که بخوای توش دقت کنی و یا زیر و روش کنی یا ... نه!
میخوام به من فکر کنی، به احساسات من، به حرفای من، به چیزایی که بین من و تو گذشت! میخوام به من فکر کنی! فکر کن ببین تو با من چکار کردی و من در عوض چکار کردم! میخوام با هم مقایسه کنی!
میخوام ببینی چه اتفاقی بین ما افتاد! ببینی اون عشقی که تو مدعیش بودی چی بود و چکار کرد و به کجا انجامید و اون محبتی که من بیانش می کردم و پنهانش می کردم! می گفتم و نمی گفتم! با اشاره و کنایه و با تصریح ابراز می کردم، نتیجه اش چی بود!
ببینی و حس کنی که محبت واقعی کجا بودو کجا رفت و کجا شد! نمی خوام شعر بگم، میخوام حرف دلمو بگم. میخوام ببینم سالها بعد که به این روزا بر می گردی، میتونی درک کنی با من ، با فکر من، با روح من، با احساس من، با دل من، با وجود من چکار کردی؟ و من مجبور شدم برای حفظ تو و شادی تو چکار بکنم؟!
نه! فکر دیگه نکن! نمی خوام بهت منت بذارم! نمیخوام سرزنشت بکنم! نمیخوام ...! نه! هیچی نمیخوام! فقط میخوام درک کنی که چقدر دوستت داشته ام! بفهمی که بخاطر تو با خودم چکار کردم! بفهمی که چقدر داغون شدم! فقط همین!
فقط میخوام منو درک کنی و عمق دوستی منو بفهمی! با این که همیشه سعی کردم حتی از تو هم این عمق رو پنهان بکنم! اما میخوام ده سال بعد که به این روزا برگشتی و آرامش و شادی و خوشبختی اون روزت رو دیدی بفهمی که بخاطر چی از تو و از خودم گذشتم!
پ.ن: دیگه گردو نمیخورم!
نظرات شما عزیزان:
![]() نویسنده : شیرین بانو
![]() |